فروشنده

ساخت وبلاگ

بخونین خَشتم# یک عدد خسته که سرش درد می‌کنه...یک خونه و باید جمع کنم ناهار پختنم خیلی سخته خیلی خیلی فروشنده...
ما را در سایت فروشنده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bineshoon77 بازدید : 77 تاريخ : سه شنبه 25 بهمن 1401 ساعت: 16:31

از صبح تا حالا عین چی بیهوش خواب خوابی از سردرد میپیچی به خودت الان که وقت خوابه دلت میخواد بشینی با یکی صوبت کنی کارای خونه و بکنی اما از تاریکی و تنهایی که بترسی وحشت می‌کنی و مجبوری به رمان اکتفا کنی و سعی کنی از تو تخت جم نخوری :/

پ.ن: شب خوش

فروشنده...
ما را در سایت فروشنده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bineshoon77 بازدید : 76 تاريخ : سه شنبه 25 بهمن 1401 ساعت: 16:31

صبح پا میشی و دندونت بیشترش هوری می‌ریزه... فروشنده...
ما را در سایت فروشنده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bineshoon77 بازدید : 60 تاريخ : سه شنبه 25 بهمن 1401 ساعت: 16:31

یکی از آرزوهام اینه که یک رستوران خفن داشته باشم پیش غذا و دسر و غذا و همراه سرو کنم.... کاش میشد

آرزومه یک بار امتحانی اینجوری غذا بپزم یعنی میشه ؟.

فروشنده...
ما را در سایت فروشنده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bineshoon77 بازدید : 89 تاريخ : يکشنبه 9 بهمن 1401 ساعت: 18:09

سلام سلام . نمی‌دونم این داستان تا چه حد طولانی باشد فقط میدونم شاید ادامه بدم شایدم نه ...بستگی به حال و روزم داره!ویرایش نشده فعلا .وارد خونه مامان بزرگ میشویم. بابا بزرگ طبق همیشه مشغول تلویزیون دیدن است، مامان بزرگ هم مشغول رسیدگی به شام.‌‌.هیچ کس جز خانواده ی ما یعنی منو مامان و بابا و خواهر و برادر هایم نیستن هنوز خاله و دایی ها باید بیایند.ما خانواده ی ۶ نفره ای هستیم خواهرم که ۵ سالی از من بزرگ تر است، لیلا ، برادر بزرگترم ، سهیل که ۴ سال ، و آخر پرهام که برادر کوچکترم است .خواهرم ازدواج کرده است ولی چون شوهرش سر کار بود زود تر همراه ما آمده است ..چایی میریزم وبرای بابا بزرگ به اتاقش میبرمسلامی میکنم به گرمی میگوید : سلام.لبخندی میزنم ،میگوید: چطوری بابا؟-: خوبم.بیرون میروم تا راحت تر به بقیه ی اخبار بپردازد.سینی چایی و دور می‌گردانم و بعد به آشپزخانه میبرمبا برادر و خواهرم مشغول چیدمان سفره میشویم. خواهرم پسری به اسم شهاب دارد پسر شیرین ۳ ساله بدو بدو می آید و در خواست نقاشی میکند ، همراهش میروم و به دستش دفتر نقاشی اش و مداد رنگی. هایش را میدهم..کم کم خاله و دایی هایم می آیند مشغول پذیرایی میشویم.قبل از شام دست دختر خاله ام نسیم میگیرم و به گوشه ترین جای خانه ی مامان بزرگ و دور از دسترس بچهای کوچک میرویم. و حرف می‌زنیم.حرفهای ما هیچ وقت تمامی ندارد ، کم کم لیلا می آید و مارا برای صرف شام صدا میکند .برچسب‌ها: داستانک فروشنده...
ما را در سایت فروشنده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bineshoon77 بازدید : 83 تاريخ : يکشنبه 9 بهمن 1401 ساعت: 18:09